نوشتن یه سعادت هست! و من خوشحالم که این سعادت این بار در قالب یه داستان کوتاه به من رو کرده. داستانی که می خونید دست نوشته خودم هست. آره می دونم شاید خیلی مشکل داشته باشه ولی خوب چه می شه کرد! به بزرگی خودتون ببخشید. تشکر می کنم از فرزانه و رومینا که با نظراتشون راهنمایی کردن من رو. این داستان کوتاه در قسمت دست نوشته های خودم قرار گرفته. منتظر نظراتتون هستم. بسم الله....
در اتاق مطب و بست و کشون کشون اومد بیرون از ساختمون... خنکی هوا رو با اولین باد سرد پاییزی که بهش خورد حس کرد. باز همون حسی که دوست نداشت بهش دست داده بود. دوست نداشت به خاطر این تقدیری که داره غصه بخوره اما می خورد. پیش خودش فکر می کرد واقعا ناراحتی نداره ولی اینی که میاد سراغش و مجبورش می کنه نخنده یه یادگیری غلط هست مثل تموم یادگیری های غلط دیگه زندگیش...
به اولین نیمکت کنار خیابون که رسید نشست. اون عاشق این خیابون بود، چون تو بهتری نقطه شهر بود و هواش حرف نداشت. دو طرف خیابون کنار پیاده رو درخت های قدیمی بودن که کنارشون هم یه جوی آب بزرگ رد می شد. گرچه این چند سال اخیر کمتر توش آب رد می شد ولی هنوز هم پیش میومد که تن جوی آب خیس بشه... مث چشم های بارون که هر شب خیس بودن. پاییز با برگریزونش زیبایی پیاده رو رو چند برابر کرده بود.
برگ های روی نیمکت رو کنار زد، کیفش و گذاشت کنارش و به این مدت کوتاهی که خیلی زود گذشته بود فکر کرد. دستش و محکم تر به دو بر پالتوش چسبوند و از ته قلبش خدارو شکر کرد فعلا کسی جز خودش از ماجرای مریضی اش خبر نداره. کمتر از سه ماه می شد که فهمیده بود سرطان خون داره. ولی انگار از اول زندگیش یکی بهش مدام الهام می کرد یه روز اینجوری میشه... خوب نه! شاید اینم یه حس کاذب بود که همیشه همه ی جوون ها تو دلشون دارن. مث همون فکرا یا آرزو هایی که دوست دارن تو جوونی بمیرن.
از این ناراحت بود که چرا دکتر باز براش شیمی درمانی و تجویز کرده. آخه اون الان دو ماه میشه که به بهانه ی کلاس میومد بیمارستان. گرچه بهونه ای هم لازم نبود... پدر و مادری که فقط رسیدگی و تو پول بدونن اصلا نمی فهمن بچه ی 22 سالشون مریضه. پس دیگه لازم نیست بهونه ای هم باشه. دنیای عجیبیه...
دلش نه برای پدر و مادرش می سوخت و نه حتی برای خودش، حتی نه برای کبوترایی که عادت کرده بودن از تراس اتاقش هر صبح دونه بخورن... فقط دلش واسه پژمان می سوخت. تقریبا یه شش ماهی می شد باهاش آشنا شده بود. یه آشنایی خیلی کلیشه ای و سر همین رد و بدل جزوه ها تو دانشگاهشون. هیچ وقت فکر نمی کرد خودش هم یه روز سر همین ماجرایی با یکی آشنا شه و اینقدر بهش وابسته شه. تفکراتش همیشه همچین آشنایی رو خیلی مسخره می دونست و خلاصه اش می کرد به فیلم ها... اما انگار همیشه آدم از جایی می خوره که فکرشم نمی کنه.
تنها تفاهم پژمان و باران رشته دانشگاهیشون بود! نه نه اونا تو یه چیز دیگه هم تفاهم داشتن. اون هم تنهایی شون بود! چیزی که شاید باعث و بانی همین ارتباطشون بود. پژمان خانواده متوسط الحالی داشت. اما با فهم و شعوری که باران همیشه به خرج می داد هیچ وقت پژمان از این بابت اذیت نمی شد. اون ها همیشه قرارهاشون تو پارک بود. پژمان هنوز هم فکر می کرد باران واسه این میگه بیا پارک که دوست داره تو یه فضای باز همدیگرو ببینن. اما باران می دونست هر دفعه خرج کافی شاپشون زیر پول یک ماه تو جیبی پژمان نمی شه! و غرور مردونگی اش هم اجازه نمیده که باران حساب کنه. باران همیشه کلی این معادلات و تو ذهنش انجام می داد و ترس و لرز دیده شدن تو پارک و با یه پسر غریبه به جون می خرید و به روش نمی آورد.
تو فکر پژمان بود... فکر می کرد از اینی که هست تنها تر هم میشه! اونم تک پسر بود و پدر و مادری داشت که از صبح تا شب زحمت می کشیدن تا آبرومند زندگی کنند. شاید بهترین شانس پژمان تو زندگی هم این بود که دانشگاه دولتی قبول شده. وگر نه اونم باید کتاب و دفتر و می بوسید و می رفت خدمت... بعدش هم کار... یه لحظه ترسید... یه چیزی از روی پاش رد شد! چشمای درشتش و سریع باز کرد و جاروی رفته گر و که دید یه نفس راحت کشید. از رفتار مرد رفته گر معلوم بود می خواد اطراف صندلی رو تمیز کنه. تو دلش گفت انگار واقعا من اضافی ام... کیفش و بلند کرد و قدم زنون رفت به طرف خونه.
بعضی وقتا واقعا دوست داشت به پدرش بگه تا کاراش و درست کنه و بره اون ور آب. شاید اونجا می تونست نتایج بهتری برای مریضی اش بگیره. شاید حداقل کمی بیشتر عمر می کرد! اما وقتی به این فکر می کرد که کسی هنوز نتونسته از این مریضی جون سالم در ببره بی خیالش می شد! اندازه کل عمرش تو این سه ماه فکر کرده بود رو این موضوع. حتی گاهی خودکشی! اما دوست نداشت وقتی می میره پشت سرش کسی بگه بزدل بود! اصلا حوصله جهنم و نداشت. خوب اون که رفتنی بود حالا دو سه ماه این ور یا اون ور چه فرقی می کرد؟! این دفعه هم دیگه نمی خواست بره واسه شیمی درمانی. با دکتر هم سر همین موضوع بحثش شده بود. دکترش ابراز پشیمونی زیادی کرده بود که چرا موضوع بیماریش و به خودش گفته و ازش نخواسته یکی رو همراهش بیاره. این بحث ها بیشتر ناراحتش کرده بود. خودش هم نمی دونست چرا نمی خواد دیگه دور دوم شیمی درمانی رو بره. از لج دکتر! یا از لج اش با تقدیر! یا شاید هم خسته شده بود و دیگه حوصله زمینی بودن و نداشت.
کلید و انداخت و وارد خونه شد. تو فکر قرار فردا صبحش بود با پژمان. غصه هاش و کم کرد و تو فکر خریدن یه گل بود. اون دو سه هفته ای یک بار واسه پژمان یه گل رز می برد. گل خریدن فکر نداشت ولی اون خیلی هیجانی می شد وقتی قرار بود با یه شاخه گل سر قرار ظاهر شه.
صدای زنگ موبایل بیدارش کرد. یه ربع تو رختخوابش غلطید بلند شد! تو آشپزخونه سفره صبحانه ژولیده پولیده و در هم پهن بود. اونم رفت چند لقمه رو در بی اشتهایی کامل خورد و آماده شد واسه رفت. ساعت 9 ونیم صبح بود. ساعت 10 قرار داشت. دلش شور افتاد. لباساش و پوشیده بود و آماده نشسته بود اما ناهید هنوز نیومده بود. ناهید زنی بود که بود هر روز صبح می یومد به خونه می رسید و نهار درست می کرد. صدای زنگ در خونه به تموم دل آشفتگی هاش پایون داد. در رو که باز کرد اول اون رفت بیرون و بعد ناهید وارد خونه شد! تا چند قدم که از خونه دور شد چشم های مبهوت ناهید نگاش می کرد. اونم از این عجله باران تعجبش برده بود.
از گل فروشی همیشگی شاخه گل رز کالباسی رنگی که دوست داشت و خرید و رفت سر قرار. مث همیشه زودتر از پژمان رسیده بود. نشست و گوشه های گل و که خراب شده بود رو با ظرافت خاصی که داشت از گل جدا می کرد. صدای سلام پژمان مجبورش کرد سرش و بلند کنه اما از چیزی که می دید اینقدر تعجب کرده بود که نمی تونست جواب سلام بده!
پژمان تموم موهای سرش و زده بود! باران فکر نمی کرد پژمان به این زودی بخواد بره سربازی. آخه هنوز یک ماهی مونده بود تا فارغ و التحصیل شن. با تعجب گفت چرا اینجوری کردی پژمان؟! پژمان خنده تلخی کرد و باز گفت سلام! باران که فهمید سلام نکرده جواب سلام و داد و دوباره گفت چی شده؟ مگه قرار نبود واسه ارشد بخونیم؟ پژمان گفت چرا! موهام و واسه سربازی نزدم! واسه تو زدم. باران با تعجب گفت من؟ چه ربطی داره پژمان؟ معلومه چی میگی؟
آره... اونی که هیچی نمی گه تویی نه من.
فکر کردی نمی دونم چی شده؟!
کم مونده بود قلب باران از سینه اش بیرون بزنه...!
پژمان تورو خدا واضح تر بگو!
عزیزم... من همه چیز و می دونم. دکترت به من همه چیز و گفته!!!
خوب می دونی که می دونی! حالا این حرکاتت چیه که در میاری؟
خوب... تو شاید هنوز نفهمیدی ولی من دارم می بینم که دیگه مو های سرت و صورتت داره کم کم میریزه.
باران خنده اش گرفت و گفت پژمان جون فیلم هندیه؟ همینطور که از ته دلش می خندید دستش و برد تو موهاش و واسه خودنمایی هم که شد یه دسته اش و جلو صورتش آویزون کرد. گفت: عزیزم من عاشق همین سادگی هاتم، همین صداقتت ولی اصلا من تو اون مراحل نیستم که تو فکر می کنی ونیازی نبود این کار و کنی... پژمان بی توجه به حرف های باران به لا به لای انگشتای باران نگاه می کرد... اشک از گوشه چشم هاش جاری شد... باران به نقطه ای که پژمان نگاه می کرد نگاه کرد و خنده ای که بعد از مدت ها رو لبش اومده بود به هق هق بلندی تبدیل شد که.... فقط شونه های کسی که دوستش داشت تونست بعد از پنج دقیقه آرومش کنه... ولی حالا کی می خواست جلوی گریه آسمون و بگیره؟!... بعد از اون همه گریه های زار و زار یه احساس راحتی کردند. مخصوصا باران حس می کرد خیلی سبک شده. پژمان خیلی آروم دست باران و گرفت و شروع کردند به قدم زدن. قدم زدن زیر درخت های بلند چنار، وقتی که تموم مردم می دویدن تا خیس نشن زیر بارون. پژمان وسوسه شد شعری رو که دوست داره تو اون خلوت پارک بلند بخونه...!
من واسه تو... تو واسه کی می میری؟!
من با تو و تو با کی جون می گیری؟!
من واسه تو یه عمریه دیوونم! (سرش و برگردوند به طرف باران و خوند...) فقط واسه چشای تو می خونم....
تو واسه کی درد و دلات و گفتی؟! حرفایی که هیچ وقت به من نگفتی....
پایان
C†?êmê§ |